0

نمیدونم چندساله که از این رو به اون رو شدم. ولی نه اونطور که همه اطرافیانم خیلی راحت متوجهش بشن. یهو به خودم اومدم دیدم دیگه اون ادم ساده ای ک با هرچیزی خوش بود نیستم.

خانواده، دوستا و حتی افراد جدید بهم میگفتن و میگن ادم خشک و بی احساسی ام. ولی بنظر خودم شخصیتم خیلی ضعیف تر از این حرفاست.

الان رسیدم به جایی که بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و فکر کردن به چیزی نرسیدم، به هیچ راه حلی نرسیدم که بتونه تغییرم بده.درواقع تا میام یکم تغییر کنم میزنن تو برجکم. به محض اینکه به روی کسی لبخند میزنم، شخصیتمو توی جمع نابود میکنه. درسته عصبی میشم و بهم برمیخوره ولی بعد به خودم نگاه میکنم و میگم حق داره من جدا ادم حتی به ظاهر خوبی نیستم.

از دیدن وضعیت ظاهری و باطنیم ک هرکدوم بدتر از اون یکیه حالم بشدت بد میشه ولی اونقدر عادت کردم به این موضوع که وقتی بهش فکر میکنم میدونم داره تخریبم میکنه، ولی از کنارش رد میشم. یطوری زندگی میکنم که خودم خودمو نمیشناسم.

حس دو قطبی بودن میکنم.

حس میکنم نمیتونم به هچیکس اعتماد کنم. خانوادم، سعی میکنم بهشون نزدیک شم و حمایتشون کنم و حمایتشونو دریافت کنم ولی اونا با خودشونم کنار نمیان و ادمای عجیبی ان.

اگر یه جمله باهاشون صحبت کنم جوابش داد و بی داد و تخریب کردن منه.

درست مثل یه کیسه بوکس عمل میکنم. اونا عصبانیت کار و دعواها و فشارای خودشونو رو من خالی میکنن.

دوستی ندارم که بتونه واقعا کنارم باشه. درواقع حقم دارن همه اونایی ک منو پشت سر گذاشتن، نظر من اینه.

شاید خودمم هیچوفت خودمو نشناختم چون از روبه رو شدن با خود واقعیم میترسم، ولی واقعا نمیدونم کدوم بخش دقیقا مال من واقعیه. حس احمق بودن میکنم. حس پستی و زشتی میکنم.

چشمامو باز میکنم و میبینم توی اتاقمم و چقدر نابود میشم وقتی واقعیت خودمو میبینم.

واقعا احساس بحران میکنم. اصلا نمیدونم به کجا میرم.

ساعتا زود میگذرن و من میبینم دارم پشت سرشون میذارم.

نمیدونم واقعا به کی اعتماد کنم. از جامعه ترس و تنفر دارم. از طرف خانواده هیچ درکی دریافت نمیکنم. به خودم هیچ امیدی ندارم چون بارها و بارها تلاش کردم کاری رو پیش ببرم و هدف ارزشمندی بذارم تا از این وضعیت درام. ولی من بازم برگشتم سر خونه اول. خستم.

میدونم، میدونم که همه ی مشکل درون منه. من یه ادم ضعیف و ناکافی ام. من اگه قوی تر بودم عملکرد بهتری ام توی چیزایی که بقیه رو بخاطرش بهونه و مقصر میکنم، داشتم. مشکل از منه.

ولی دلم میخواد باور کنم این نیست و من حق زندگی دارم، پس بارها و بارها از خودکشی برگشتم. چون فکر نمیکنم اونی که باید بمیره منم.

ولی  زندگیم به اندازه کافی اذیت کننده هست که نتونتم درکی پیدا کنم از جایی که وایسادم و جایی که میخوام برم.

حق انتخاب بودن تو اینجا با من نبوده، ولی حس نمیکنم که حق رفتن و فرار کردنم داشته باشم. احساس میکنم این زندگی مجازاتمه. چون هیچی بدتر از خوددرگیری نیست. هیچی بدتر از گم شدن نیست اونم وقتی حتی خودتم دنبال خودت نمیگردی.

به این رسیدم که نباید هیچ انتظاری داشت از بقیه. واسه همین میخوام خودمو بسازم نه اینکه با بقیه کنار بیام. میخوام دنیای خودم از این بهم ریختگی دربیاد. میدونم وقتی این بشه ارتباط و رفتن تو اجتماع از جنبه های   مختلفی بهتر میشه.

ولی هیچ ایده ندارم که چطور. میخوام از وصع درام ولی نمیدونم چطور.

عرفان امانی وضعیت را به منتشر شده تغییر داد 24 شهریور 1403