0

سلام خسته نباشید
۱۸ سالمه و تک فرزند هستم
نمیدونم چطور توضیح بدم شاید خیلی بهم ریخته بگم
از بچگی مشکل داشتم طوری که با کوچیکترین چیز ناراحت میشدم اما خیلی جاها به روی خودم نیاوردم فکر میکنم من در زمان بچگیم خیلی بیشتر از سنم میفهمیدم و درک میکردم
روابط دوستانه خوبی ندارم..همیشه برای داشتن دوست همیشه بها دادم آخر سر هم دیدم که اون به درد من نمیخورد حتی الانم که در این سنم همینطوره و برای داشتن دوستام بها دادم
همیشه برای یک نیازی به من نگاه میکنن نه خودم
و اگر اون نیاز رو برطرف نکنم من میشم بدرد نخور و از سمتی توجه و اهمیتی که براشون قائلم رو اونا خیلی کمتر از من بهم دارن..
بعضی وقتا باخودم میگم چرا همیشه اینطور بوده؟ من چی کم گذاشتم تو روابطم؟ چرا همیشه این منم که نادیده گرفته میشه؟
درحالی که همیشه با دوستام خوب برخورد کردم..چرا هیچکس اینجوری نیست که وقتی حالم خوب نیست نگرانم بشه و بهم بگه خوبی؟
من این توجه رو ندارم..هرچقدر که من توجه میکنم به اونها و سعی میکنم درکشون کنم آغوشم رو براشون باز نگه داشتم اونا هیچ..اینجوریم که چرا خب؟ مگه من چی کم دارم؟ چرا همیشه؟ چرا همیشه همینه؟ من کافی نیستم؟
حتی دوستی که مشترک داشتم با بهترین دوستم
بهترین دوستمو به من ترجیح میده و قربونش میره و باهم رابطه خوبی دارن
نمیگم دارم حسودی میکنم و نباید اینجور باشن باهم
مشکلم اینجاست که چرا خب با من اینجور نیست؟ چرا؟ مشکل کجاست؟
وقتی که با من حرف میزنه سراغ اونو میگیره و نگران اون میشه بیشتر از هرچیز و قربونش میره و میم مالکیت براش بکار میبره چیزایی که برای من نه
قلبم هربار از این نادیده گرفته شدن پودر میشه
همیشه اونی که نادیده گرفته میشد من بودم..این قلبمو میشکنه
الان که ۱۸ سالمه دارم پودر میشم
تمام این سال ها ترک برداشتم و الان دارم پودر میشم
هربار که رابط صمیمی و خوب بقیه رو میبینم عمیقا حسرت میخوردم
همیشه که به اینجور چیزا فکر میکنم سردرد میگیرم و قفسه سینم فشورده و سنگین میشه
سرم رو انگار میذارن لای دستگاه پرس..خانواده‌م چیزی که حالم خبر ندارن و نمیخوام به هیچ وجه چیزی بفهمن
چون از نظرشون همه چی دارم و چیزی کم ندارم
پس حق افسوردگی هم ندارم
امسال کنکور دارم و هنوز هیچی براش نخوندم
گیجم و سردرگم و علاقه‌ای به این رشته ندارم
همه چیز داره بهمم میریزه
کوچیک ترین حرف رو عمل ها اعصابم رو خورد میکنه
دیگه کنترلی روی خودم ندارم
از مرگ ترسی دیگه ندارم
اما دلم برای خانواده‌م که انقدر بخاطرم کار کردن میسوزه
جوری که من بفکر اونام
اونا نیستن..
فقط دارم همهچیز رو تحمل میکنم
نمیدونم من خیلی نیازمندم؟ یا خیلی ضعیف؟ هرچی هست دارم خورد میشم
بموقع هایی شادم اما یموقع هایی اونقدر گریه میکنم که نفسی برام نمیمونه دیگه حتی کنترلی روی اشکام ندارم تازگی ها حتی خنده عصبی هم گرفتم
من فقط خیلی خستم خسته از این وضع تکراری
حرفای بقیه که میگن خب دوست نداشته باش به درک
برای من معنی نمیشه
نمیتونم
ممنون میشم راهنماییم کنین..

عرفان امانی وضعیت را به منتشر شده تغییر داد 18 بهمن 1402