0

سلام. وقتتون بخیر

من یه دختر ۲۷ ساله هستم که سه ماهه عقد کردم. من فرزند اول خانواده هستم و بعد از من دو تا خواهر و برادر دیگه هستن. پدر من یه آدم پسر دوسته. از همون اول که داداشم به دنیا اومد خیلی بهش بال و پر داد. جوری که داداشم وقتی به سن ده سال رسید ماها رو میزد. از اونروز تا همین الان که هجده سالش شده بارها من و خواهرام و حتی مادرمو کتک زده. سر منو یکبار شکست. بارها با زنجیر کتک خوردم و موارد دیگه ای هم بوده که همش با دست یا یه وسیله ای کتکم زده. چهار سال پیش همین خواستگارم که الان شوهرمه اومد خواستگاریم. پدرم برای جهیزیه بهانه کرد و جواب منفی داد. این مدت مدام منو متهم میکردن که من با این پسر در ارتباطم. کلی حرفای نامربوط بهم میزدن. داداشم میگفت که یعنی من آدم خوبی نیستم و خودتون قطعا متوجه حرفم میشین که چه تهمتایی بهم زدن… هر بار هم که بحث یا دعوایی میشد پدرم میگفت که ماها سر به سر داداشم میذاریم. در صورتی که خودش بارها دیده بود که اون میاد و ما رو اذیت میکنه. تا اینکه چهار ماه پیش برادرم خود بابامم کتک زد. من کلی از بابام خواهش کردم که این بار کوتاه نیاد و تو روی داداشم وایسه تا دیگه کارشو تکرار نکنه. ولی پدرم بازم باهاش اوکی شد و انگار نه انگار که کتک خورده از پسرش… تا اینکه خواستگارم مجدد اومد و ما ازدواج کردیم. از روز خواستگاری داداشم هی میگفت تو که با این دوست بودی و انواع حرفا و تهمتا رو زد بهم. بعد از حدود یک ماه و نیم پدرم گفت پس کی میری سر خونه زندگیت، زودتر برو تا ما راحت بشیم. در صورتی که کل فامیل اخلاق منو تایید میکنن و همه میگن کاش بچمون مثه تو بود. ولی پدرم مدام میگه از دست تو عذاب کشیدم. از دستت زجر کشیدم و حتی خودشم نمیدونه چرا اینارو میگه. چون نه عذابی بوده نه زجری. منم بهش گفتم چرا به این زودی برم مگه من چیکار کردم. گفت تو رو اعصابمی و تو باید زودتر بری سر خونه زندگیت چون طاقت دوری از شوهرت رو نداری. و مدام باهام جوری حرف میزنه که انگار من یه آدم هول بودم که به شوهر رسیدم… در صورتی که اینطوری نیست و من خیلی مودبانه رفتار میکنم. چند وقت پیش هی گفت زودتر جهیزیه رو بخر که بری. منم شروع کردم لیست نوشتم و فقط چیزای ضروری واسه یه زندگی رو خریدم. خودش اول همین هفته بهم گفت دیگه تا آخر هفته برو سر خونه زندگیت. منم به شوهرم گفتم.اونم بنده خدا هی وقت گذاشت تا یه خونه پیدا کرد. حالا امشب که به بابام گفتم که آخر هفته میان تا جهاز رو ببریم کلی سرم داد و بیداد کرد که چقدر عجله داری. نفرینم کرد که یه روز خوش نبینی. بهم گفت که خیلی عذابم دادی و کاش یه روز خوش نبینی. منم فقط گریه میکردم. خواهرم تا میخواست ازم دفاع کنه بابام میگفت تو خفه شو.مادرم فقط پدرمو تایید میکنه بعدم میگه من چاره ای ندارم… حتی بابام بعد از بحثمون زنگ زد به عمم و تموم حرفارو به نفع خودش تعریف کرد. مدام میگه تو هول بودی که به شوهر برسی..‌ در صورتی که من طبق حرف خودش گفتم… من اصلا کاری بهش ندارم…نمیدونم چیکار کنم… بعد از هر بار بحث با اینکه همه میگن پدرم مقصره حتی شوهرم میگه اولین باره چنین آدمی رو میبینم که در حق بچش اینطوری میکنه اما باز من هی میگم نکنه من اشتباهی کردم. مدام خودمو سرزنش میکنم چیکار کنم که از دستم راضی باشه بابام ولی خب هر کاری میکنم راضی نمیشه … نمیدونم به کی بگم دردمو نمیدونم چیکار کنم هر چی میگه همونو انجام میدم ولی باز تهش من بدهکار میشم بهش… مدام حرفای نامربوط میزنه بهم… حتی سابقه بدی هم ندارم که بگم چیزی ازم دیده…

تو رو خدا کمکم کنید… هی میگم نکنه نفرینش بهم بگیره… نکنه فلان بشه بهمان بشه…مدام این حسای بد میاد سراغم… با اینکه میدونم اون مقصره

کمکم کنید که اصلا علت این رفتارا چیه مشکل از کجاست و اینکه من چرا این حسارو دارم…

عرفان امانی وضعیت را به منتشر شده تغییر داد 1 بهمن 1402