0

سلام حس میکنم شبیه خدمتکار یا پرستار بچه هستم من ۱۲ ساله ازدواج کردم از اول حسی به ازدواج نداشتم خونوادم برام شوهر انتخاب کردن با خونوادم راحت نبودم و نیستم الانم با شوهرم نه راحتم نه علاقه ای دارم هیچ چیز خوشحالم نمیکنه اگه تنها زندگی کنم هم خودم کمتر ناراحت میشم هم اطرافیان از دستم ناراحت نمیشن علاقه ای به غذا خوردن و پختن ندارم از روی اجبار برای پسرم و شوهرم غذا درست میکنم البته برای شوهرم کم پیس میاد غذا درست کنم چون بیشتر ساعت های روز سرکاره . اخه یه موقع هایی هم که غذا درست میکنم میگه نه الان میلم به این غذا نیست بیشتر برای خودش و پسرم از بیرون غذا تهیه میکنه خب منم میبینم غذا میمونه و غذای مونده رو نباید خورد و هدر میره دلم برای مواد غذایی میسوزه عذاب وجدان میگیرم که هدر میره پسرمم هم بد غذاست و هر غذایی نمیخوره منم کم غذا میخورم در حدی که ضعف نکنم اصلا غذا برام مهم نیست چون از زندگیم راضی نیستم در حد بخور نمیر میخورم . خونه رو هم بزور تمیز میکنم دلم نمیکشه کاری کنم و حس میکنم عین پرستارم که وقتی شوهرم خونه نیست از بچم مراقبت میکنم تا شوهرم برسه بچه رو بهش تحویل بدم البته پسرم ۱۰ سالشه. ولی کل این ۱۰ سال حس مراقبت کننده از پسرم رو داشتم حس اینکه این زندگی مشترک منه نداشتم از اول بزور تحمل کردم و اشتباه بزرگم این بود بچه اوردم میدونم اشتباه کردم ولی الان پسرم ۱۰ سالشه ۱۰ سال بخاطر پسرم و کلا ۱۲ سال بخاطر اینکه کار ندارم و شاغل نیستم تحمل کردم الان دوست دارم کار پیدا کنم ادم خجالتی و کم رویی ام چون تا الان کار نکردم خجالت میکشم سنم هم بالاست بازم خجالت میکشم ولی واقعا من تو این زندگی از اول ادم مهمی نبودم یه رباتی که پدرو مادر و شوهرم کنترلم کردن و جوری که خواستن با من رفتار کردن درسته برام خرج میکنن ولی دلم نه با خونوادمه نه شوهرم فقط دلم برای بچم میسوزه چون من افیردافسرده ام اونم ناراحت میشه الانم بخوام جدا شم بازم دلم میسوزه ولی اگه جدا نشم عین زندانی که راه فرار نداره هستم. باید خودمو نجات بدم از این زندگی ولی نمیدونم چطوری دوست ندارم روانشناسا و مشاوره ها بهم بگن برگرد به زندگیت واقعا دیگه توان ندارم شاید اگه ادامه بدم یه بلایی سر خودم یا بچم بیارم چون دیگه توان فکر کردن و تحمل کردن ندارم تا امروز که ۳۸ سالمه همه دوروبریام رو تحمل کردم چون بلد نیستم مستقل بشم ولی باید از یه جایی شروع کنم بودن کنار خونوادم و شوهرم برام عذابه رفتارها و حرفاشون حتی حضورشون ازارم میده علاقه ای به دیدنشون ندارم کنارشون زمان دیر میگذره عذابه برام کنارشون شاد نیستم دلیل افسردگیم هستن دوستشون ندارم اما از نظر مالی بهشون وابسته ام از نظر احساسی اصلا وابسته شون نیستم فقط بتونم کار پیدا کنم نمیدونم کجا برم دنبال کار از محیط اجتماعی هم هراس دارم چون تا الان کار نکردم

عرفان امانی وضعیت را به منتشر شده تغییر داد 18 مهر 1403