چگونه با مشکل که پیش اومده با انها رفتار کنم ؟؟؟
من یه داستان طولانی دارم و نمیتونم خودم حل کنم و خانواده ام در جریان هستند و تلاششان میکنن راستش مادر من با یک خانوم که همسایه مون بود دوست شدن ایشون یک دختر و یک پسر داشتن دخترشان همسن من بودنن و خیلی با هم خوب بودیم اما پسرشون به خاطر مشکلات جنسی همش به من میگفت و منم قبول نمیکردم ۵ سال پشت سر هم به من میگفت امسال با تحدید قبول کردم و رفتیم خونه دوست مامانم چون بابام فهمیده بود پسر دارن خونه مون جا به جا کرد و دور بودیم بعد چند روز رفتیم و من رفتم تو اتاق شون وسیله بردارم دیدم پسرشون اونجا نشسته و همون حرف ها رو گفت خلاصه تا این اومد شروع کنه من فرار کردم از دستش و سریع رفتم پیش مادرم اما همیشه اون حرف ها رو بهم میگفت بعد چند روز چون شماره ام داشت پیام میداد بهم منم جواب میدادم ولی داغون شده بودم و همش فکر و خیال می کردم یه روز تو مهمونی بودیم منم رفتم تو ماشین جواب بودم و حالم اصلا خوب نبود بعد چند دقیقه دیدم بابام اومد بالا سرم گفت چه کار میکنی؟ گوشی بده من منم سریع رفتم تو مهمونی که کاری نداشته باشه با من رفتم به خواهر پسره گفتم بابام فهمید یه کاری کن گفت هیچ کاری نمیکنم خودت میدونی منم بیخیال اون شدم گوشی دادم صبح اون روز هم رفتم بیمارستان از بس حالم بد بود خلاصه اون تموم شد بعد دوباره پسره بهم پیام داد غلط کردم ومنو ببخش منم گفتم نمیتونم ببخشم ات و مثل برادر دوسش داشتم تا خرداد بهم پیام میدادیم میتونم بگم ۶ سال باهاش زندگی کردم و یک دفعه جدا شدیم اما هنوزم میبینم شون و نمی دونم رفتارم باهاش چجوری باشه ؟؟؟؟ ببخشید خیلی طولانی شد