0

سلام ما با خانواده مادریم تو ی حیاط زندگی میکردیم زن دایی من همیشه دعوا رامینداخت همه رو ب جون هم مینداخت کودکی خیلی وحشتناکی داشتم چندباری سعی کرد منو بکشه بعد این اتفاق تای ماه از اتاقم بیرون نمیرفتم از ترس اینکه خدانکرده بلایی سرم بیاره اگرم میرفتم یکیو همراهم میبردم تا اینکه خونه جدید گرفتیم الان چهار پنج ساله که جداشدیم ولی همچنان (کابوس میبینم زن داییم میخواد کتکم بزنه ازیتم کنه)(و چندتا دوست داشتم بهم خیانت کردن یکیشون همش از نامزدم تعریف تمجدید میکرد و امار دقیقشو داشت موقع ازدواجم که نزدیک شد این دوستم ازم متنفرشد رفتو امدشو کم کرد(3ساله با دوستام قطع رابطه کردم)( خواب این دوستمو هم میبینم که میخواد با شوهرم وارد رابطه بشه)( من بیست و یک سالمه)( ولی تو گذشتم گیر کردم ب همه ادما بی اعتماد شدم از دور همی و جمع فراری شدم بیست چهاری تو اتاقمم)( دوست دارم تو سکوت باشم دوربرم سرصدا نباشه من دختری سرحالو شاد بودم)( الان ی دختر غمگین و افسردم همش احساس ضعف و خستگی میکنم) دو ساله از درسو مدرسم گذشتم بنا بر دلایلی و خیاطی میکنم کمو بیش دیگه حوصله خیاطی هم ندارم کارای روزمرگی رو بزور انجام میدم تا یکی ی چیز بگه فورا ناراحت میشم اشک میریزم من ازینکه هیچ دوستی ندارم و با همه قطع رابطه کردم ناراحتم و شوهرمم ادم شکاکیه زیاد گیر میده ی دلیلش هم اینه کجای نمیرم میشه راهنماییم کنید((( چجوری تو حال زندگی کنم وگذشتمو فراموش کنم)))

عرفان امانی وضعیت را به منتشر شده تغییر داد 22 خرداد 1403