0

سلام من 25 سالمه
دانشجو ارشدم سال آخر با آقایی از اصفهان ک اصالتا بوشهری هستن آشنا شدم .
خیلی دوستش دارم و بهش وابسته ام خیلی زیاد .
دو سه ماهی یه بار حضوری همو میبینیم خانواده اون در جریانن خانواده من فقط خواهرم چون خیلی پدرم سخت گیرند.
آقا از نظر مالی دستش خیلی خالیه و نمیتونه بیاد خواستگاری فعلا .
مشکلی که داره بعضی وقتا بهم دروغ میگه وقتی میفهمم بهم دروغ گفته خیلی ناراحت میشم و بهم میریزم
من از دیروز عصر تا حالا نتونستم بخوابم
من همش تو خونه زندونی ام اجازه ندارم برم بیرون بخوام برم باید یکی همرام بیاد خسته شدم از مجردی خسته شدم از خونه
پدر و مادرم همش باهم دعوا مبکنن و من باید واسطه بشم همش من حرف می‌شنوم موهام عصبی داره می‌ریزه بدبینی پیدا میکنم فکر های ناجور میکنم خیلی گریه میکنم احساس پوچی میکنم با کسی نمیتونم حرف بزنم کسی منو درک نمیکنه
با نامزدم حرف میزنم اگه برخلاف میلش باشه یه جوری وانمود می‌کنه ک من بگم غلط کردم ب خودم فحش بدم تا ول کنه ب جای اینکه من طلبکار باشم اون طلبمارم میشه از این زندگی خسته شدم اصلا نمیدونم واقعا منو میخواد یا داره معطل می‌کنه
خواهش میکنم کمکم کنید واقعا حالم بده و دیگ زندگی برام سخت شده

عرفان امانی وضعیت را به منتشر شده تغییر داد 25 فروردین 1403